مسافری خسته که از راهی دور میآمد، به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایه آنقدری اسـتراحت کند، غافـل از اینکه آن درخت جـادویی بود، درختی که میتوانست آنچه بر دلش میگذرد برآورده سازد. وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب میشد اگر تخت خواب نرمی در آنجا بود و او میتوانست قـدری روی آن بیارامد. فـوراً تختی که آرزویـش را کرده بود در کنـارش پدیـدار شـد. مرد با تعجب روی تخت دراز کشید و با خودش گفت کاش یک جوان اینجا بود و پاهای رنجور و آسیبدیده مـرا مالـش میداد. ناگهـان جـوانی ظاهـر شـد و آنچه میخواست به بهتـرین نحـو بـرایش انجام داد. مسافر با خود گفت: چقدر گـرسـنه هستم. کاش غذای لذیـذی داشتم. سپس میـزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیـر در برابرش آشـکار شد. پس مـرد با خوشحالی خورد و نوشید. بعـد از طعام، کمی سـرش گیج رفت و پلکهایش به خاطـر خستگی و غذایی که خورده بود سنگین شدند. خودش را روی آن تخت رهـا کرد و درحالیکه بهاتفاقهای شگفتانگیز آن روز عجیب فکـر میکرد با خودش گفت: قدری میخوابم. ولی اگر یک ببر گرسنه ازاینجا بگـذرد چه؟ و ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید. هر یک از ما در درون خود درختی جادویی داریم که منتظر سفارشهایی از جانب ماست. ولی باید حواسـمان باشد، چون این درخت افکار منفی، ترسها و نگرانیها را نیز تحقق میبخشد؛ و ممکن است که با ازدیاد و هجوم این نوع افکار، زخمی و خدشهدار شده و حتی از بین برود. این روش عملکرد ترسها و نگرانیهاست (مثنوی معنوی).